۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

امیر کبیر نامی که بسیار باید از او آموخت

وقتی 210 کیلومتر از تهران فاصله بگیریم و در همسایگی کویر به پیش رویم به نقطه ای میرسیم که ای کاش هیچ گاه چنین مکانی را نداشتیم.گرچه نبود مکان دلیل عدم رخدادن واقعه ای نمی تواند باشد اما شاید این سخن تنها تسکینی بر دردی کشنده باشد.
آری پس از طی این مسافت به گفته فریدون مشیری این شاعر گرانمایه به  کاشان می رسیم.
 "رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر ...غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر"
 به کاشان می رسیم و باغ فین کاشان و  گرمابه اش و جایگاه به خون غلطیدن امیر و بغضی جانکاه که جان آدمی را در سر پنجه خویش می فشارد .چنان می فشارد که گویی نفس تاب برون آمدن ندارد.چشم ها دیگر به درستی راه را نمی بیند و اشکی تلخ مانع از دیدن می شود. گوشها نمی شنوند و گویی آدمی دچار نوعی از احتضار می شود .مرگ را در مقابل دیدگانت می بینی اما اینها همه وهم است و خیال .چرا که مرگ پیشتر بذری اینجا پراکنده که تا امروز نیز درختانش گل می دهند و رویشی عظیم دارند به حمامی می رسی که پیکر بخشی از ایران را در روزگاری نه چندان دور رگ زدند تا مبادا عظمت ایران را دگرباره احیا کند.خام اندیشان وسفله پیشگان چنان وجود امیر را بر پهنه ایران خطرناک می دیدند که لحظه شماری می کردند تا آن قامت رشید و رعنا بر خا ک افتد و غارت ورزان به مسند رسند و داشته های  ملت را به یغما برند..وارد گرمابه می شوی امیر را به دیدگانت می بینی .برای لحظه ای به دوران قاجار سفر می کنی .صدای عزت الدوله را می شنوی که در پی مهیا کردن لباس و خلعت امیر است.لباس و خلعتی که امیر برای پوشیدنش به گرمابه رفت تا آماده سفر شود سفری که قرار بود وی را به صدارت بازگرداند.اینها را پیام آوران مژده داده بودند و عزت الدوله نیز سرشار از خوشی اما نگران ازآینده در پی امیر بود.
در گرمابه امیر ایستاده و نظاره گر رفتار قاتلینش است لحظه ای را می بینی که حاجب الدوله  این نامرد بد کردار تیغ بر دستان امیر می نهد .و امیر را غرق در خون می کند اما گویی همچنان پیکر بی رمق امیر نیز قابل گذشت نیست و با دستان پلید خویش مانع تنفس امیر می شود  تا همزمان با خروج خون گرم سدی برای خروج نفس گرمش پدید آورد هر چند که دیگر این نفس گرمایی برایش نمانده .جانیان بد کردار سرخوش از انجام ماوریت به تهران بازگشنند.ماموریتی که پیشتر نیز اسلافشان در مورد قائم مقام به اجرا درآورده بودند
به گرمابه باز می گردیم و از سویی عزت الدوله را می بینیم که وقتی در انتظار برون آمدن امیر است به جای امیر با آن قامت رعنا با پیکر خونین و بی جان امیرش مواجه می شود. فریاد سر می دهد اما چه سود که شریان حیاتی ملتی را قطع کردند .
158 سال از آن رویداد حزن انگیز می گذرد .اما همچنان از در و دیوار نفرت می بارد.گویی تک تک خشت های گرمابه با صدایی رسا و نفیری جانسوز آن رخداد خونین را بازگو می کنند.پرنده خیال را به پرواز در میاوری تا در باغ چرخی زند و یادی ز یاد یار کند.باغی که روزی ناجی ایران را در آغوش گرفت و با درختان قد برافراشته و تنومندش نگهبان امیری از جنس ایران بود.به پرواز پرنده خیال که مینگری می بینی که دیگر این درختان تنومند در حسرت دوری امیر نایی برای ایستادن ندارند و لحظه به لحظه و روز به روز همان تیغی که بر رگ امیر قرار گرفت و شریان حیاتش را قطع کرد امروز مبدل به تیشه ای شده که بر ریشه این شاهدان آن رویداد غمبار قرار گرفته.در ودیوار غم زده است و اندهگین چرا که صحنه ای را شاهد بوده که بانیانش مفهوم واقعی دنائت را به تصویر کشیدند .

.نفرت و نفرین از هر گوشه این باغ می بارد .گویی همه زنده اند و خشمگین از دیدن این همه دنائت.فوراه های زیبایی که با وضعیت خاص آن روزگار ابداع شده بودند دیگر نایی برای فوران آب ندارند و اکنون با خاموشی امیر آنان را نیز خاموش کرده اند.گویی نه تنها می بایست امیر خاموش گردد بلکه تمام دستاوردها و تلاشها و کوششها و خدماتنش نیز باید به خاموشی و فراموشی سپرده شود .گویی حاجب الدوله ها همچنان در همان مسیر گام بر می دارند و تنها نامی تغییر یافته و بس.



در اینجا بجاست که در چند بیت کوتاه سخنی با حاجب الدوله بگویم.همو که کردارش نامی ننگ از او در تاریخ به یادگار گذاشت.
ای حاجب الدوله

آن لحظه که تیغ بر کشیدی
آن لحظه که تیغ بر نهادی

آن لحظه که خون ز رگ برون زد

آن لحظه که شیر در فکندی

حاجب تو بگو تو ای جلاد

در چشم امیر ما چه دیدی؟

اما تو نگو ،نگو تو حاجب

تا گویمت آن لحظه چه دیدم

دیدم در آن دو چشم رخشان

آینه ای از ملت ایران

دیدم که دوای درد ملت

پر پر شده در همین جنایت

آهی ز ته دلش برآمد

افسوس بر این همه حماقت

یادش گرامی  و راهش ادامه دار باد

برگرفته از فیس بوک 

0 نظرات:

ارسال یک نظر

Newer Posts Older Posts